♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥

ساخت وبلاگ

قسمت اول

فریبرز مثل هر روز از سرکارش داشت به خانه باز میگشت . داخل خانه شد . صدای تیر و تفنگ

همه جا رو فرا گرفته بود. هدی وقتی فریبرز رو دید به سمتش رفت و به او گفت :

هدی : خسته نباشی یه توک پا برو دم در آرش و فرهاد و وردار بیار تو .

فریبرز با تعجب گفت : مگه کجا رفتن ؟ !

هدی : رفتن کوچه اون وری دارن بازی می کنن .

فریبرز مثل برق گرفته ها دوید و از خانه بیرون رفت .

---

فرهاد 15 ساله و آرش 13 ساله با بقیه بچه ها مشغول فوتبال بازی کردن بودند . گویی همچنان

کودک درونشان فعال بود  و صدای تیر و تفنگ ها را نمی شنیدند که پدرشان فریبرز را دیدند

که از سر کوچه با داد و قال به سمت آن ها می آمد وآن ها را صدا میزد:

فریبرز : آرش .... فرهاد ...... برید کنار

هواپیمای شوروی مثل فشنگ به سمت آن ها می آمد ... هواپیما داشت سقوط می کرد ...

بچه ها ترسیدند و سریع رفتند تا در زیر درختان پناه بگیرند ... به یک باره هواپیما تغییر مسیر

داد و از آن جا دور شد ... فریبرز به بچه ها رسید و فرهاد و آرش رو در آغوش کشید ...

فریبرز : بابا جان چرا شما این اوضاع شیر تو شیر از خونه اومدید بیرون ؟!

آرش با لبخند سلام کرد : سلام بابا خسته نباشی ببخشید دیگه ؟

فرهاد هم حرف آرش رو تکرار کرد.

فریبرز : سلام بابا جون ممنون به یه شرط می بخشمتون که توی این اوضاع دیگه از خونه بیرون

آرش و فرهاد با هم باشه گفتند .

فریبرز رو به بچه ها کرد و گفت : شما ها هم برید خونتون اینجا موندن خطرناکه .

فرهاد  و آرش از دوستانشان خداحافظی کردند و با پدر به سوی خانه حرکت کردند .

-------

 

فریبرز و بچه ها به داخل خونه رفتند . هدی سفر رو انداخته بود . نشستند سر سفره که فریبرز گفت:

دیگه باید بفرستمتون تهرون اینجا اوضاع خیلی خرابه .

هدی: تو نمیای ؟؟؟؟

فریبرز : نه .

هدی : پس ما هم نمیریم .

فریبرز با عصبانیت صداش رو بالا برد و گفت : من یه نظامی ام . نمیتونم مرخصی بگیرم که

در ضمن جون این بچه ها مهم تره و بلند شد و لباس هاش رو پوشید و داشت میرفت که هدی

گفت : من قبلا گفتم بازم میگم ما بدون تو هیچ جا نمیریم .

فریبرز با عصبانیت در رو بست و رفت ...

دود و غبار همه جا رو فرا گرفته بود . زمین از خون گلگون شده بود . مجاهدان ایرانی همه غرق

در خون بودند که فریبرز هم یکی از آنان بود و ارتش شوروی با سنگدلی تمام بر روی مجاهدان

راه میرفتند...

----------

همه جا رو دود و غبار فرا گرفته بود. زمین پر از آجر و سنگ و دیوار های خرد شده بود . آخرین

صدایی که شنیده شد صدای فرهاد بود که با فریاد گفت: آرررررررش..... مااااااااااااامااااااااان...

--------------
12 سال بعد :

--------------

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 230 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 19:03

قسمت دوم

شهریار با عصبانیت ماشین رو میروند. هنوز هم صحنه ی چند دقیقه پیش رو یادشه که پدرش

یکی از طرفدارای دکتر مصدق رو به حال مرگ کتک میزد. با خودش میگفت: همش تقصیر اون

سهراب عوضیه . اگه اون نبود نه من این شغل و داشتم و نه پدرم. به خونه رسید از ماشین

پیاده شد و رفت داخل. همین تا پاش به خونه رسید با دوتا دست محکم زد تو سرش و با خودش

گفت:یا امام زمان به کل قرارم با فریده یادم رفته بود...

فریده و پدرش تو حال نشسته بودند و با پدر شهریار صحبت میکردند که چشمشون به شهریار افتاد

...

(فریده)

با خودم گفتم: چه عجب بالاخره این پسرعموی ما پیداش شد . با عمو و بابام دست داد و با منم یه

سلام و تعارفی کرد و رفت و مشغول صحبت با بابا و عمو شد. هه من که میدونم خودتو زدی به

نفهمی . بهش نگاه کردم یه پسر 27 ساله با موهای قهوه ای سوخته و با چشمای قهوه ای و

بینی کوچیک و لبای کوچیک. اینم از آنالیز پسر عموی ما تا حالا بهش دقیق نگاه نکرده بودم ...

(نویسنده )

بعد از یه بگو بخند بین فریده و شهریار و شهروز ( بابای شهریار ) و کیان ( پدر فریده ) پرستو

( مادر شهریار ) از آشپز خونه بیرون اومد و گفت: خوب بگو بخند میکنین . فریده جان یه کمم

کمک من کنی بد نیستا.

فریده نمیدونست چرا زن عموش باهاش یه دوسالی بود بد رفتاری میکرد... داشت به زن عموش

نگاه میکرد تا جواب خوبی بهش بده. در این حال شهریار به کمکش اومد و گفت: فریده پاشو بریم

تا قراری که صبح یادم رفته بود جبران کنم.

فریده از با نگاه تشکر آمیز و البته با کمی تعجب بهش نگاه کرد و گفت : کجا بریم؟؟؟!

شهریار: یه دوری بیرون بزنیم.

پرستو با نگاهی تنفر آمیز به فریده نگاه کرد و گفت: لازم نکرده جایی برید.

 

شهروز به پرستو نگاه کرد و گفت : چرا خانم جوونن بزار برن شامم بیرون بخورن.

پرستو با حرص گفت : خب برید...

کیان: فریده جان دخترم شب بگو شهریار بیارتت خونه . اینجا دیگه نیا

فریده : چشم بابا

پرستو با حرص و تنفر به فریده نگاه میکرد که تنها کسی که میدونست برای چی به فریده اونجوری

نگاه میکرد شهریار بود.

--------

شهریار و فریده تو رستوران نشسته بودن و داشتن شامو تو آرامش میخوردن که شهریار گفت:

اصلا حالم خوب نیست فریده.

فریده: چرا؟

شهریار: باز سردرد های همیشگیم اومده سراغم .

فریده: ببینم باز خواب های دیوونه بازی دیدی؟؟؟

شهریار: خواب دیدم یه زن و مرد و دو تا بچه هی ازم کمک میخواستن ولی قیافه هاشون واضح

نبود.

فریده: حتما باید یه دکتر بری . شاید خدایی نکرده یه مریضیه جدی باشه .

شهریار: حالا این بحث و ولش کن میخوام از سیاست حرف بزنیم...

فریده: شهریار منو تو حرفی درباره این سیاست نمیتونیم بزنیم چون دو تا سروانیم که هر روز باید

طرفدارای دکتر مصدق رو شکنجه کنیم یا حتی بکشیم یا خود بابات که خودش سرگرد این کاره میگه

 ما مجبوریم این کارا رو بکنیم وگرنه باید غزل خداحافظیمونو بخونیم. اگر من میدونستم اینجوری

میشه هیچ وقت مدرسه نظام نمیرفتم.

شهریار: منم هیچ وقت به کارای نظامی علاقه نداشتم ولی مجبورم کردن که این شغلو بردارم. دایی

سهرابم مجبورم کرد حتی بابای منو هم اون مجبور کرد که بیاد تو این کار. تو دوست داری از

طرافدارای دکتر مصدق باشی؟

 

 

فریده : آره خیلی ولی حیف که نمیتونم تو چی ؟

شهریار: منم مثه تو.

بعد از اون دیگه هیچ حرف خاصی بین فریده و شهریار پیش نیومد.

---------

(شهریار)

بعد از اینکه با فریده دورامونو زدیم رفتم که فریده رو برسونم خونه ...

رسیدیم در خونشون که گفت: ممنون به خاطر امروز نمیای داخل؟

-نه ممنون سلام عمو رو برسون.

 

فریده: تو هم سلام برسون . خداحافظ

 

لحظه ی آخر که داشت میرفت صداش کردم و گفتم: خیلی دوست دارم فریده .

 

یه لحظه نگام کرد و بعد سر شو انداخت پایین و رفت...

 

تک خنده ای کردم ولی زود جمعش کردم و اخمام رفت توهم . ای کاش منو فریده میتونستیم به هم

 

برسیم . ای خدا عاقبت مارو به خیر کن.هی...

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 217 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 19:03

   :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت اندروید

 :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت جاوا

:دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

نمی تونستیم چند تا کلمه درست با هم حرف بزنیم مدام عین سگ و گربه می پریدیم بهم. همون موقع صدای گوشیم بلند شد … شماره شبنم بود … آرتان داشت با کنجکاوی نگام می کرد بی توجه بهش گوشیو برداشتم و گفتم:- هان …- هان و درد …- خو چته؟!!!- د بیا پاین دیگه علافمون کردی دو ساعته …- می یام الان … نفله!گوشیو قطع کردم و گذاشتم توی جیب پالتوم و بلند شدم. آرتان هم بلند شد و گفت:- با چی می رین؟- با خر می ریم …. خب با چی می ریم؟!! با ماشین دیگه.- ماشین شخصی؟ لابد یه دختر هم سن و سال خودتم می خواد توی اون جاده های برفی و لیز رانندگی کنه … درسته؟!- نخیر …چپ چپ نگام کرد و گفت:- کجا می یان دنبالت؟ می رسونمت تا اونجا …دیگه داشت می رفت روی مخم. دستمو کشیدم روی سرم و گفتم:- دم درن …به دنبال این حرف سرمو انداختم زیر و بدون خداحافظی از در رفتم بیرون … سوار آسانسور که شدم تازه متوجه شدم اونم داره دنبالم می یاد … با یه تی شرت و گرم کن راه افتاده بود دنبال من … احمق تو این سرما! به روی خودم نیاوردمو با پام ضرب گرفتم روی زمین … عین بچه هایی شده بودم که می خوان برن اردو و باباشون می خوان اونا رو تا دم اتوبوس همراهی کنن و سفارششون رو بکنن. آسانسور که ایستاد دویدم بیرون که از پشت دستمو گرفت … ایستادم و نگاش کردم … بدون اینکه نگام کنه راه افتاد … منم به ناچار دنبالش راه افتادم … تازه متوجه شایان شدم که جلوی در لابی ایستاده بود … مطمئناً وقتی شایان رو دید دست منو گرفت … یه قصدی داشت … لابد می خواست به شایان بفهمونه که من صاحب دارم. لجم گرفت و خواستم دستمو از دستش خارج کنم که دستمو محکم تر فشرد و یواش در گوشم گفت:- پس راننده تون آقاست … اونم چه آقایی …با لبخند مارموذانه گفتم:- بله! اونم چه آقایی …شایان اومد جلو و در حالی که نگاش به شکل عجیب غریبی خیره بود به دستای من و آرتان گفت:- سلام … صبح به خیر ..من به گرمی و آرتان به سردی جوابش رو دادیم. معلوم نبود آرتان چه پدر کشتگی با این شایان بدبخت داشت … خودم جواب خودم رو دادم:- همون پدر کشتگی که تو با طرلان داری …بی اراده لبخند زدم شایان لبخندم رو به خودش گرفت و او هم لبخند زد. ناگهان دستم در دست آرتان فشرده شده اونقدر محکم که دلم ضعف رفت … نالیدم:- آخ ….حلقه ام که از دیشب توی دستم مونده بود بدجور توی دستم فرو رفته بود. شایان با نگرانی گفت:- چی شد؟!آرتان به جای من گفت:- هیچی … بریم …دستم زق زق می کرد برای اینکه کارش رو تلافی کنم سعی کردم دستش رو فشار بدم ولی زور من کجا و زور اون کجا؟! یه لبخند کج نشست کنج لباش … بیشتر حرصم گرفت. راه افتادیم سمت ماشین شایان … یه زانتیای سفید اسپرت شده خوشگل داشت … شبنم و بنفشه با دیدن من دست در دست آرتان چشماشون اندازه نعلبکی گشاد شده بود. از دیدن قیافه هاشون خنده ام گرفت هر دوتاشون پیاده شدن و عین شاگردی که به معلمش سلام کنه سلام کردند … آرتان به نرمی پاسخشون رو داد و رو به من گفت:- عزیزم … کوله تو می ذاری عقب یا می بریش پیش خودت؟!!!!یه نگاه اینور اونورم کردم … نه کسی از خونواده من بود نه از خونواده خودش پس عزیزم چه صیغه ای بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جلل خالق! همونطور با بهت گفتم:- پیشم باشه …- صبحونه برداشتی ؟- آره …- ناهار چی کار می کنی؟!شایان با پوزخند گفت:- آرتان خان اگه اینقدر نگرانین خوب خودتون هم بیاین بریم … جا واسه شما هم هست …آرتان نگاهی به شایان کرد و گفت:- اینبار کار دارم ولی اگه دفعه دیگه ای هم در کار باشه مطمئن باش ترسا رو تنها نمی ذارم … اینبارم دارم می سپارمش به کل اکیپ شما … اگه یه تار مو از سرش کم بشه …خدایا اون داشت نقش بازی می کرد … شایدم فقط به خاطر اینکه من امانت بودم دستش اینقدر سفارشم رو می کرد پس با این وجود چرا من دلم داشت می لرزید؟! لعنتی همه چیزش خواستنی بود … شایان سری تکون داد و بعد از خداحافظی سرسری با آرتان رفت نشست پشت فرمون بنفشه و شبنم هم همونطور گیج خداحافظی کرده و سوار شدند. منم خواستم سوار بشم که آرتان گفت:- کی بر می گردی؟! – معلوم نیست …- اوکی … نگاش کردم … تو نگام نمی دونم چی دید که سرشو انداخت زیر … دیگه مهربون نبود. دیگه کسی نبود که جلوش مهربون باشه و نقش بازی کنه همه سوار شده بودند. سرمو انداختم زیر و با یه خداحافظ سرسری سوار شدم. ماشین راه افتاد … به پچ کوچه که رسید نا خود آگاه برگشتم … دستاشو زده بود زیر بغلش و همونجا وایساده بود … دستمو کشیدم و گفت:- ای بمیری بنفشه … کجا داری منو می بری؟ دارم از سرما یخ می زنم …- اه اینقدر ننال راه بیفت بیا تا بهت بگم … باید بریم یه جا که بچه ها نباشن …شبنم غش غش خندید و گفت:- ای خدا خفه ات نکنه … به خدا من نامزد دارم …هر سه هر هر خندیدیم و روی سراشیبی سر خوردیم رفتیم تا پایین . حالا پایین تپه بودیم و دور تا دورمون سفید بود … هیچکس اینجا نمی تونست پیدامون کنه … بنفشه با قیافه ای بدجنسانه گفت:- خب حالا وقتشه …شبنم گفت:- به من بخوای تجاوز کنی جیغ می زنم …


برچسب‌ها: رمان قرار نبود, رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۴/۱۲/۱۵ساعت 12:7  توسط ♥♥♥مینا♥♥♥  | 

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 161 تاريخ : چهارشنبه 11 فروردين 1395 ساعت: 19:03

قسمت دوم

شهریار با عصبانیت ماشین رو میروند. هنوز هم صحنه ی چند دقیقه پیش رو یادشه که پدرش

یکی از طرفدارای دکتر مصدق رو به حال مرگ کتک میزد. با خودش میگفت: همش تقصیر اون

سهراب عوضیه . اگه اون نبود نه من این شغل و داشتم و نه پدرم. به خونه رسید از ماشین

پیاده شد و رفت داخل. همین تا پاش به خونه رسید با دوتا دست محکم زد تو سرش و با خودش

گفت:یا امام زمان به کل قرارم با فریده یادم رفته بود...

فریده و پدرش تو حال نشسته بودند و با پدر شهریار صحبت میکردند که چشمشون به شهریار افتاد

...

(فریده)

با خودم گفتم: چه عجب بالاخره این پسرعموی ما پیداش شد . با عمو و بابام دست داد و با منم یه

سلام و تعارفی کرد و رفت و مشغول صحبت با بابا و عمو شد. هه من که میدونم خودتو زدی به

نفهمی . بهش نگاه کردم یه پسر 27 ساله با موهای قهوه ای سوخته و با چشمای قهوه ای و

بینی کوچیک و لبای کوچیک. اینم از آنالیز پسر عموی ما تا حالا بهش دقیق نگاه نکرده بودم ...

(نویسنده )

بعد از یه بگو بخند بین فریده و شهریار و شهروز ( بابای شهریار ) و کیان ( پدر فریده ) پرستو

( مادر شهریار ) از آشپز خونه بیرون اومد و گفت: خوب بگو بخند میکنین . فریده جان یه کمم

کمک من کنی بد نیستا.

فریده نمیدونست چرا زن عموش باهاش یه دوسالی بود بد رفتاری میکرد... داشت به زن عموش

نگاه میکرد تا جواب خوبی بهش بده. در این حال شهریار به کمکش اومد و گفت: فریده پاشو بریم

تا قراری که صبح یادم رفته بود جبران کنم.

فریده از با نگاه تشکر آمیز و البته با کمی تعجب بهش نگاه کرد و گفت : کجا بریم؟؟؟!

شهریار: یه دوری بیرون بزنیم.

پرستو با نگاهی تنفر آمیز به فریده نگاه کرد و گفت: لازم نکرده جایی برید.

 

شهروز به پرستو نگاه کرد و گفت : چرا خانم جوونن بزار برن شامم بیرون بخورن.

پرستو با حرص گفت : خب برید...

کیان: فریده جان دخترم شب بگو شهریار بیارتت خونه . اینجا دیگه نیا

فریده : چشم بابا

پرستو با حرص و تنفر به فریده نگاه میکرد که تنها کسی که میدونست برای چی به فریده اونجوری

نگاه میکرد شهریار بود.

--------

شهریار و فریده تو رستوران نشسته بودن و داشتن شامو تو آرامش میخوردن که شهریار گفت:

اصلا حالم خوب نیست فریده.

فریده: چرا؟

شهریار: باز سردرد های همیشگیم اومده سراغم .

فریده: ببینم باز خواب های دیوونه بازی دیدی؟؟؟

شهریار: خواب دیدم یه زن و مرد و دو تا بچه هی ازم کمک میخواستن ولی قیافه هاشون واضح

نبود.

فریده: حتما باید یه دکتر بری . شاید خدایی نکرده یه مریضیه جدی باشه .

شهریار: حالا این بحث و ولش کن میخوام از سیاست حرف بزنیم...

فریده: شهریار منو تو حرفی درباره این سیاست نمیتونیم بزنیم چون دو تا سروانیم که هر روز باید

طرفدارای دکتر مصدق رو شکنجه کنیم یا حتی بکشیم یا خود بابات که خودش سرگرد این کاره میگه

 ما مجبوریم این کارا رو بکنیم وگرنه باید غزل خداحافظیمونو بخونیم. اگر من میدونستم اینجوری

میشه هیچ وقت مدرسه نظام نمیرفتم.

شهریار: منم هیچ وقت به کارای نظامی علاقه نداشتم ولی مجبورم کردن که این شغلو بردارم. دایی

سهرابم مجبورم کرد حتی بابای منو هم اون مجبور کرد که بیاد تو این کار. تو دوست داری از

طرافدارای دکتر مصدق باشی؟

 

 

فریده : آره خیلی ولی حیف که نمیتونم تو چی ؟

شهریار: منم مثه تو.

بعد از اون دیگه هیچ حرف خاصی بین فریده و شهریار پیش نیومد.

---------

(شهریار)

بعد از اینکه با فریده دورامونو زدیم رفتم که فریده رو برسونم خونه ...

رسیدیم در خونشون که گفت: ممنون به خاطر امروز نمیای داخل؟

-نه ممنون سلام عمو رو برسون.

 

فریده: تو هم سلام برسون . خداحافظ

 

لحظه ی آخر که داشت میرفت صداش کردم و گفتم: خیلی دوست دارم فریده .

 

یه لحظه نگام کرد و بعد سر شو انداخت پایین و رفت...

 

تک خنده ای کردم ولی زود جمعش کردم و اخمام رفت توهم . ای کاش منو فریده میتونستیم به هم

 

برسیم . ای خدا عاقبت مارو به خیر کن.هی...

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 236 تاريخ : يکشنبه 8 فروردين 1395 ساعت: 6:45

   :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت پی دی اف

 :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت اندروید

 :دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت جاوا

:دانلود رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی با فرمت epub

قسمتی از متن رمان:

نمی تونستیم چند تا کلمه درست با هم حرف بزنیم مدام عین سگ و گربه می پریدیم بهم. همون موقع صدای گوشیم بلند شد … شماره شبنم بود … آرتان داشت با کنجکاوی نگام می کرد بی توجه بهش گوشیو برداشتم و گفتم:- هان …- هان و درد …- خو چته؟!!!- د بیا پاین دیگه علافمون کردی دو ساعته …- می یام الان … نفله!گوشیو قطع کردم و گذاشتم توی جیب پالتوم و بلند شدم. آرتان هم بلند شد و گفت:- با چی می رین؟- با خر می ریم …. خب با چی می ریم؟!! با ماشین دیگه.- ماشین شخصی؟ لابد یه دختر هم سن و سال خودتم می خواد توی اون جاده های برفی و لیز رانندگی کنه … درسته؟!- نخیر …چپ چپ نگام کرد و گفت:- کجا می یان دنبالت؟ می رسونمت تا اونجا …دیگه داشت می رفت روی مخم. دستمو کشیدم روی سرم و گفتم:- دم درن …به دنبال این حرف سرمو انداختم زیر و بدون خداحافظی از در رفتم بیرون … سوار آسانسور که شدم تازه متوجه شدم اونم داره دنبالم می یاد … با یه تی شرت و گرم کن راه افتاده بود دنبال من … احمق تو این سرما! به روی خودم نیاوردمو با پام ضرب گرفتم روی زمین … عین بچه هایی شده بودم که می خوان برن اردو و باباشون می خوان اونا رو تا دم اتوبوس همراهی کنن و سفارششون رو بکنن. آسانسور که ایستاد دویدم بیرون که از پشت دستمو گرفت … ایستادم و نگاش کردم … بدون اینکه نگام کنه راه افتاد … منم به ناچار دنبالش راه افتادم … تازه متوجه شایان شدم که جلوی در لابی ایستاده بود … مطمئناً وقتی شایان رو دید دست منو گرفت … یه قصدی داشت … لابد می خواست به شایان بفهمونه که من صاحب دارم. لجم گرفت و خواستم دستمو از دستش خارج کنم که دستمو محکم تر فشرد و یواش در گوشم گفت:- پس راننده تون آقاست … اونم چه آقایی …با لبخند مارموذانه گفتم:- بله! اونم چه آقایی …شایان اومد جلو و در حالی که نگاش به شکل عجیب غریبی خیره بود به دستای من و آرتان گفت:- سلام … صبح به خیر ..من به گرمی و آرتان به سردی جوابش رو دادیم. معلوم نبود آرتان چه پدر کشتگی با این شایان بدبخت داشت … خودم جواب خودم رو دادم:- همون پدر کشتگی که تو با طرلان داری …بی اراده لبخند زدم شایان لبخندم رو به خودش گرفت و او هم لبخند زد. ناگهان دستم در دست آرتان فشرده شده اونقدر محکم که دلم ضعف رفت … نالیدم:- آخ ….حلقه ام که از دیشب توی دستم مونده بود بدجور توی دستم فرو رفته بود. شایان با نگرانی گفت:- چی شد؟!آرتان به جای من گفت:- هیچی … بریم …دستم زق زق می کرد برای اینکه کارش رو تلافی کنم سعی کردم دستش رو فشار بدم ولی زور من کجا و زور اون کجا؟! یه لبخند کج نشست کنج لباش … بیشتر حرصم گرفت. راه افتادیم سمت ماشین شایان … یه زانتیای سفید اسپرت شده خوشگل داشت … شبنم و بنفشه با دیدن من دست در دست آرتان چشماشون اندازه نعلبکی گشاد شده بود. از دیدن قیافه هاشون خنده ام گرفت هر دوتاشون پیاده شدن و عین شاگردی که به معلمش سلام کنه سلام کردند … آرتان به نرمی پاسخشون رو داد و رو به من گفت:- عزیزم … کوله تو می ذاری عقب یا می بریش پیش خودت؟!!!!یه نگاه اینور اونورم کردم … نه کسی از خونواده من بود نه از خونواده خودش پس عزیزم چه صیغه ای بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جلل خالق! همونطور با بهت گفتم:- پیشم باشه …- صبحونه برداشتی ؟- آره …- ناهار چی کار می کنی؟!شایان با پوزخند گفت:- آرتان خان اگه اینقدر نگرانین خوب خودتون هم بیاین بریم … جا واسه شما هم هست …آرتان نگاهی به شایان کرد و گفت:- اینبار کار دارم ولی اگه دفعه دیگه ای هم در کار باشه مطمئن باش ترسا رو تنها نمی ذارم … اینبارم دارم می سپارمش به کل اکیپ شما … اگه یه تار مو از سرش کم بشه …خدایا اون داشت نقش بازی می کرد … شایدم فقط به خاطر اینکه من امانت بودم دستش اینقدر سفارشم رو می کرد پس با این وجود چرا من دلم داشت می لرزید؟! لعنتی همه چیزش خواستنی بود … شایان سری تکون داد و بعد از خداحافظی سرسری با آرتان رفت نشست پشت فرمون بنفشه و شبنم هم همونطور گیج خداحافظی کرده و سوار شدند. منم خواستم سوار بشم که آرتان گفت:- کی بر می گردی؟! – معلوم نیست …- اوکی … نگاش کردم … تو نگام نمی دونم چی دید که سرشو انداخت زیر … دیگه مهربون نبود. دیگه کسی نبود که جلوش مهربون باشه و نقش بازی کنه همه سوار شده بودند. سرمو انداختم زیر و با یه خداحافظ سرسری سوار شدم. ماشین راه افتاد … به پچ کوچه که رسید نا خود آگاه برگشتم … دستاشو زده بود زیر بغلش و همونجا وایساده بود … دستمو کشیدم و گفت:- ای بمیری بنفشه … کجا داری منو می بری؟ دارم از سرما یخ می زنم …- اه اینقدر ننال راه بیفت بیا تا بهت بگم … باید بریم یه جا که بچه ها نباشن …شبنم غش غش خندید و گفت:- ای خدا خفه ات نکنه … به خدا من نامزد دارم …هر سه هر هر خندیدیم و روی سراشیبی سر خوردیم رفتیم تا پایین . حالا پایین تپه بودیم و دور تا دورمون سفید بود … هیچکس اینجا نمی تونست پیدامون کنه … بنفشه با قیافه ای بدجنسانه گفت:- خب حالا وقتشه …شبنم گفت:- به من بخوای تجاوز کنی جیغ می زنم …


برچسب‌ها: رمان قرار نبود, رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۴/۱۲/۱۵ساعت 12:7  توسط ♥♥♥مینا♥♥♥  | 

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 159 تاريخ : يکشنبه 8 فروردين 1395 ساعت: 6:45

دانلود رمان عملیات عاشقانه

amaliyate-asheghane

نام کتابنام کتاب :رمان عملیات عاشقانه

نام نویسندهنام نویسنده : سرمه

حجم حجم : ۱٫۵MB

خلاصه داستانخلاصه داستان:
یک دختر داریم شیطونه شوخ شلووووغ اما به موقعش حسابی مغرور
یک پسر داریم سرگرد مغرور اما دلش شیطنت میخواد ادمه بلاخره
این دو تا میخوان با هم یک پرونده مهم رو حل کنن در کنار این پرونده چی میشه خدا میدونه…

t_logoکانال تک سایت در تلگرام، اینجا کلیک کنیدt_logo

فرمت کتاب فرمت کتاب : PDF

Admin : دوستان عزیزی که قصد خوندن رمان عملیات عاشقانه رو توی موبایلشون دارن میتونن با دانلود اپلیکیشن های پی دی اف خوان ، خیلی راحت از کتاب های فرمت پی دی اف استفاده کنند .

دریافت رمان عملیات عاشقانه دانلود رمان عملیات عاشقانه با فرمت PDF

بخشی از متن رمان عملیات عاشقانه:

اواخر شهریور ماه بود.

صبح که بیدار شدم حوصله ی بلند شدن نداشتم پتو را دوباره روی سرم کشیدم و چشمهایم را بستم.صدای احسان را از طبقه ی پایین می شنیدم که داشت با مامان صحبت می کرد.کاشکی من هم پسر بودم! همیشه این یکی از ﺁرزوهای دست نیافتنی من بود.احسان شش سال از من بزرگتر بود و در رشته کارشناسی ارشد کامپیوتر درس می خواند .شیطنت از سر و رویش می بارید و وقتی تصمیمی می گرفت هیچ کس جلو دارش نبود و اصلا کسی حریف پر چانگی هایش نمی شد.اما من بیچاره وقتی کاری می خواستم بکنم یا جایی می خواستم بروم باید از هفت خوان رستم رد می شدم! همین خود احسان از همه بدتر بود بعد از جواب دادن به هزار سوال مامان و بابا تازه نوبت به احسان می رسید! خلاصه گاهی ﺁنقدر کلافه ام می کردند که از خیر تصمیم خودم می گذشتم…وقتی وارد هیجده سالگی شدم ناخودﺁگاه تغییرات شخصیتی زیادی در من پیدا شد و هر بار که شرایط زندگی خودم را با احسان مقایسه می کردم بیشتر در لاک خودم فرو می رفتم.البته از ابتدا هم شیطنت و شلوغی نداشتم و در فامیل از نظر ﺁرام بودن زبانزد بودم.


برچسب‌ها: رمان عاشقانه, دانلود رمان عملیات عاشقانه, رمان عملیات عاشقانه
+ نوشته شده در  شنبه ۱۳۹۴/۱۲/۱۵ساعت 21:8  توسط ♥♥♥مینا♥♥♥  | 

♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥...
ما را در سایت ♥ رمان ...... رمان ...... رمان ♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد رضا جوادیان romanha بازدید : 156 تاريخ : يکشنبه 8 فروردين 1395 ساعت: 6:45